از سر نو غزل خانوم...

غزل، رباعی، حرف

از سر نو غزل خانوم...

غزل، رباعی، حرف

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است



یادتان هست؟ یکی از بازی های بچگی ما همین بازی از سر نو غزل خانوم بود. الآن که غرق در عوالم مدرنیته و تکنولوژی و عصر جدید شده ایم یادم نیست روال کار دقیقا چگونه بود و مراحل بازی چطور انجام می شدند. ولی یادم هست که هر بازی ما قواعد و اصول خودش را داشت. آخ! عاشق بازی خر-پلیس بودم! بعضی وقتها چنین با غیظ روی هم می پریدیم که آخر شب که به خانه برمیگشتیم و از توی کوچه ها جمع می شدیم کت و کول برامان نمی ماند، ولی مثل کسانی که دنیا را فتح کرده اند خوشحال بودیم و وقتی به خانه می رفتیم سریع سرمان را روی یک تیکه بالشت ساده می گذاشتیم و تن مان روی زمین سفت و سخت ولو می شد و مثل فرشته ها خواب مان می برد.

توی کوچه ما، که خودم هم یک جوری گنده و رئیس بچه ها بودم، ده ها بازی داشتیم. یادتان هست بازی زو را؟! بازی تسمه بازی!؟ بازی گرگم به هوا حتی! من الآن اسم خیلی از بازی های خوب را یادم رفته. مثلا یک بازی داشتیم که کوچه را خط کشی می کردیم، دو گروه می شدیم، یک گروه بین خطوط می ایستادند و نباید می گذاشتند ما از خط شروع تا خط پایان بین خطوط حرکت کنیم. دیوانه این بازی بودم. هنوز طعمش زیر زبانم هست... یا وقت هایی که تسمه بازی داشتیم، برای اینکه تن مان کمتر کبود شود، سه چهار تا شلوار می پوشیدیم! بازی هفت سنگ! بازی الک دولک! بیچاره خانم همسایه مان که چوب مان مستقیم رفت و خورد توی چشمش! تازه اینها همه به غیر از فوتبال بود که صبح و ظهر و شب به راه بود. آن موقع میلان ما خاکی بود و ما توی خاک و خل فوتبال بازی می کردیم. با همان توپ های چندلایه پلاستیکی! چقدر خوشحال شدیم وقتی از همسایه ها پول جمع شد و دادیم به شهرداری تا میلان مان را آسفالت کند... تازه وقتی همه این بازی ها تمام می شد دو گروه می شدیم و دعوابازی می کردیم! نه دعوای الکی ها، دعوای خرکی! هروقت از خودمان خسته می شدیم با بچه های میلان یک گروه می شدیم و می رفتیم با محله های دیگر دعوا می کردیم! من آن موقع برای خودم خروس جنگیی بودم! چقدر که سرم شکست بابت همین دعواها.

ولی بین همه اینها از همان موقع ها هروقت از سر نو غزل خانوم بازی میکردیم با خودم فکر میکردم این غزل خانوم کیست!؟ چرا از سر نو کلثوم خانم نه!؟ از سر نو اشرف خانوم نه!؟ آن موقع ها نمی فهمیدم. ولی پنهان نمی کنم که از همان موقع ها دوست داشتم این غزل خانوم را ببینم. دوستش داشتم و نادیده و ناشنیده عاشقش بودم. نه که عاشق مثل مجنون و فرهاد. ولی خوشم می آمد ازش.

این معما با من ماند تا اینکه سال دوم دبیرستان شاعر شدم. کم کم شعرهای درپیتی و عجق وجقم سر و شکل گرفت. وزن پیدا کرد. ردیف پیدا کرد. قافیه پیدا کرد. کم کم آن حدیث نفس های حافظ مانند و پیرانه سرانه شبیه شعر می شد و من متوجهش نبودم. انگار در آن کلاسها و شب شعرها و مسابقات دانش آموزی و اردوهای شعری و نیمه شب های بیداری و خواب رفتن سر دفتر و کاغذ، غزل خانوم، آرام آرام داشت روسری اش را کنار می زد تا بعد از سالها ببینمش.

یادم نیست اول دفعه کجا دیدمش و توی چشم هاش خیره شدم. ولی می دانم که از یک جایی غزل خانوم آن غزل خانوم بازی دوران بچگی نبود. بزرگ شده بود، دختر کاملی شده بود، قشنگ، خوش سیما، بلندقد. واقعا «غزل خانوم» شده بود. حالا من چندسال است که با غزل خانوم زندگی میکنم. رباعی، که این مدت زیاد توی دست و بال من بوده، بچه من و غزل خانوم است. اگر غزل نمی بود، رباعی هم نمی بود.

بعد از خدا و معصومین، من هویتم را از غزل خانوم دارم. اینجا خانه من و اوست. هرچه می بینید و می شنوید و می خوانید، حرفها و دغدغه ها و نگاه ها و تجربه ها و برداشت های من و غزل خانوم است.

خوش آمدید.

از سر نو غزل خانوم....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۶
جواد شیخ الاسلامی